کتابخانه عمومی

کتابخانه عمومی

انسان کیست جز موجودی نگران، برخاسته از زمین وآرزومند اختران آسمان
کتابخانه عمومی

کتابخانه عمومی

انسان کیست جز موجودی نگران، برخاسته از زمین وآرزومند اختران آسمان

شعر غزل عاشقانه سنایی غزنوی

جانا بجز از عشق تو دیگر هوَسم نیست

سوگند خورَم من ، که بجای تو کَسم نیست

امروز منم عاشق بی مونس و بی یار

فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست

در عشق نمی دانم درمانِ دلِ خویش

خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم

از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست

♡سنایی♡

چشم دریایی تو شبتاب هر شعر و غزل

چشم دریایی تو شبتاب هر شعر و غزل 

من فدای چشم زیبای تو بودم از ازل

می توانی با لبانت نیمه شب مستم کنی 

لعل لبهای شرابت می دهد طعم عسل

با من ای آرام جان، کمتر بکن ناز و ادا 

عشوه هایت می کشاند پای دل را در گُسل

آنکه در دام نگاه تو در افتاده منم 

از چه می ترسی زمن؟ حیٌ علی خیرالعمل

من فقط محتاج آن لبخند زیبای توأم

لب فروبستی ز من، عشقم! نگاهی لااقل

خود نمی دانی و من آغشته ام با عشق تو 

می سپارم بوسه هایت را مگیر از این غزل

امشب بیا تا جرعه یى از شعر مهمانت کنم

امشب بیا تا جرعه یى از شعر مهمانت کنم

تک بیت اشعار منى سر فصل دیوانت کنم

تندیس زیباى تو را از نو بسازم با غزل

زیباترین اسطوره ى تاریخ ایرانت کنم

هرشب خیال یاد تو در من چه غوغا مى کند

امشب در آغوشم بیا تا مست و حیرانت کنم

چون ماه شبهایت شوم امشب میان آسمان

تا در مدار عاشقى مانند کیوانت کنم

از جام لبهایت بیا بر من بنوشان جرعه یى

آنگه به من فرصت بده تا بوسه بارانت کنم

هرشب کنار پنجره مشتاق دیدار توام

تا چون نسیم آیى و من مانند طوفانت کنم

عالیجناب شرقى شبهاى تنهایى من

امشب بیا با یک غزل مشهور دورانت کنم

شعر غزل عاشقانه حافظ

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

حافظ